bazi |
Friday, March 01, 2002
٭
........................................................................................بازي‌ Ù…Øمدتقوي - «رامي‌.» باز هم‌ مهرداد برد، كاسة‌ آخر بود. خسته‌ شده‌ بوديم‌. يعني‌ از تكرارش‌ خسته‌ شده‌ بوديم‌. ديگرآن‌ شور Ùˆ Øال‌ سابق‌ را نداشت‌. از خدمت‌ كه‌ برگشتيم‌ عادتمان‌ شد. هر شب‌ خانة‌ يكي‌مان‌جمع‌ مي‌شديم‌ Ùˆ تا صبØ‌ بازي‌ مي‌كرديم‌. بعد با پول‌ برده‌ كله‌پاچه‌ مي‌زديم‌ يا اگر Ù�ردايش‌ تعطيل‌بود، خرج‌ سينمايي‌، پاركي‌، جايي‌ مي‌كرديم‌. با هم‌ بوديم‌ Ùˆ به‌ هر Øال‌ خوش‌ مي‌گذشت‌. ازهمان‌ روزهايي‌ باهم‌ بوديم‌ كه‌ لبة‌ برگشتة‌ پيژامه‌هايمان‌ پر از تيله‌هاي‌ رنگي‌ بود Ùˆ در كوچه‌هاي‌خاكي‌ با دمپايي‌هاي‌ پاره‌ مي‌دويديم‌. چه‌ روزهايي‌ بود! اØتياجي‌ به‌ Ù�كر Ùˆ ØرÙ�‌ Ùˆ چاره‌انديشي‌نبود، يك‌ توپ‌ ماهوتي‌ كاÙ�ي‌ بود Ùˆ تكه‌هاي‌ صاÙ�‌ سنگ‌ مرمر، تا بساط‌ Ù‡Ù�ت‌ سنگمان‌ جوربشود، Ùˆ تا مادرهايمان‌ با داد Ùˆ بيداد در كوچه‌ دنبالمان‌ نمي‌كردند، نمي‌Ù�هميديم‌ كه‌ شب‌ شده‌.آن‌ وقت‌ها بيشتر در كوچه‌ زندگي‌ مي‌كرديم‌ تا خانه‌هايمان‌، همان‌ كوچة‌ خاكي‌ با ØÙ�ره‌هايي‌ كه‌براي‌ تيله‌بازي‌ كنده‌ بوديم‌. بعدها هم‌ در همان‌ كوچه‌ دوچرخه‌سواري‌ كرديم‌. وقت‌ امتØان‌ كه‌مي‌شد به‌ بهانة‌ درس‌ خواندن‌ به‌ پارك‌ مي‌رÙ�تيم‌ Ùˆ تا مي‌توانستيم‌ بازي‌ مي‌كرديم‌، ميخك‌،الك‌دولك‌، قايم‌باشك‌، بعد هم‌ بقية‌ وقتمان‌ را صرÙ�‌ طراØي‌ شيوه‌هاي‌ عجيب‌ Ùˆ غريب‌Ù� تقلب‌براي‌ امتخان‌ مي‌كرديم‌. خدمت‌ هم‌ كه‌ رÙ�تيم‌ بخت‌ با ما بود. دو سال‌ با هم‌ در يك‌ پادگان‌مانديم‌ Ùˆ شب‌ها يعني‌ يك‌ شب‌ در ميان‌ در آسايشگاهي‌ خوابيديم‌ كه‌ خودمان‌ روي‌ديوارهايش‌ يادگاري‌ نوشته‌ بوديم‌. هيچ‌وقت‌ هم‌ درنمي‌مانديم‌. هميشه‌ كاري‌ بوده‌ كه‌ بكنيم‌.ولي‌ آن‌ روز خسته‌ شده‌ بوديم‌. دور Ùˆ برمان‌ پر از استكان‌هاي‌ خالي‌ چاي‌ بود كه‌ ته‌سيگارهايمان‌ را تويشان‌ خاموش‌ كرده‌ بوديم‌. روي‌ بالش‌هايمان‌ ولو شده‌ بوديم‌ Ùˆ به‌ سقÙ�‌نگاه‌ مي‌كرديم‌. دستة‌ ورق‌ها وسط‌ اتاق به‌ هم‌ ريخته‌ بود Ùˆ Ù�قط‌ صداي‌ Ù‚Ù�ر قر كولر مي‌آمد. اين‌روزها آخر اغلب‌ همين‌طور بود. Ú¯Ù�تيم‌ آخر اين‌ طور كه‌ نمي‌شود دست‌ روي‌ دست‌ بگذاريم‌. ادوين‌ پيشنهاد كرد. چيزي‌ ازنمايش‌ نمي‌دانستيم‌، ولي‌ شورÙ� عمل‌ بر ما غلبه‌ كرد، مثل‌ آن‌ وقت‌ها كه‌ در راه‌ برگشت‌ از مدرسه‌زنگ‌ خانه‌ها را مي‌زديم‌ Ùˆ Ù�رار مي‌كرديم‌. Ú¯Ù�تيم‌ پس‌ چه‌ كنيم‌. Ú¯Ù�ت‌: «خب‌ مي‌پرسيم‌.» Ú¯Ù�تيم‌ ما كه‌ نمايشنامه‌ نداريم‌. Ú¯Ù�ت‌: «اين‌ همه‌ نمايشنامه‌.» Ú¯Ù�تيم‌ بايد يك‌ چيز جديد داشته‌ باشيم‌، چيزي‌ كه‌ مال‌ خودمان‌ باشد. مربي‌ را هم‌ ادوين‌معرÙ�ي‌ كرد. يك‌ روز آمد Ùˆ Ú¯Ù�ت‌: «پيدايش‌ كردم‌.» ما هم‌ خنديديم‌ Ùˆ پذيرÙ�تيم‌. Ù�ردايش‌ مربي‌ را هم‌ با خودش‌ آورد. عاقله‌مردي‌ بود باچشم‌هاي‌ آبي‌Ù� روشن‌، آن‌قدر روشن‌ كه‌ بي‌رنگ‌ به‌نظر مي‌آمد. كت‌ Ùˆ شلوار خاكستري‌ براق تنش‌ بود Ùˆ ÙƒÙ�ش‌هاي‌ واكس‌خورده‌ Ùˆ تميز. Ú¯Ù�تيم‌ ما نمايشنامه‌ نداريم‌. Ú¯Ù�ت‌: «نگران‌ نباشيد، من‌ دارم‌.» Ú¯Ù�تيم‌ ما نمايشي‌ مي‌خواهيم‌ كه‌ مال‌ خودمان‌ باشد. Ú¯Ù�ت‌: «باشد.» Ú¯Ù�تيم‌ ما بازي‌ بلد نيستيم‌. Ú¯Ù�ت‌: «يادتان‌ مي‌دهم‌.» Ú¯Ù�تيم‌ مي‌خواهيم‌ در نمايشمان‌ زن‌ هم‌ باشد. Ú¯Ù�ت‌: «بازي‌ كه‌ ياد گرÙ�تيد، اگر خواستيد، نقش‌ زن‌ را هم‌ مي‌توانيد بازي‌ كنيد.» Ùˆ لبخند زد. لبخند كه‌ نه‌ Ù�قط‌ گوشة‌ لبش‌ كمي‌ بالا رÙ�ت‌. با آن‌ موهاي‌ نقره‌اي‌ روي‌ شقيقه‌جدي‌ به‌ نظر مي‌رسيد. Ú¯Ù�تيم‌ ما پول‌ نداريم‌. Ú¯Ù�ت‌: «لازم‌ نيست‌.» ديگر جاي‌ چون‌ Ùˆ چرا نماند. باز هم‌ داشتيم‌ شروع‌ مي‌كرديم‌، مثل‌ هميشه‌ با هم‌. مربي‌ كه‌رÙ�ت‌ دوباره‌ پيژامه‌هايمان‌ را پوشيديم‌. دستة‌ ورق‌ها را برداشتيم‌، دايره‌وار نشستيم‌ Ùˆ مشغول‌بازي‌ شديم‌، Ù�قط‌ يك‌ كاسه‌. وقتي‌ بازي‌ تمام‌ شد، نشستيم‌ Ùˆ تا صبØ‌ از نمايشي‌ ØرÙ�‌ زديم‌.انگار مربي‌ هنوز Øضور داشت‌. يكشنبه‌ از Ù…Øل‌ Øركت‌ كرديم‌. با اتوبوس‌ رÙ�تيم‌. نشاني‌ دست‌ ادوين‌ بود: خيابان‌ هجدهم‌ساختمان‌ خاكستري‌. Ú¯Ù�ته‌ بود تابلو ندارد. جلوي‌ در پيرمردي‌ روي‌ چهارپايه‌ نشسته‌ بود. پالتو بلندÙ� قزاقي‌ تنش‌ بود با دگمه‌هاي‌ طلايي‌ Ùˆ كلاه‌ كه‌ چيزي‌ بود بين‌ كلاه‌ سربازي‌ Ùˆ كلاه‌ كپي‌.چشم‌هايش‌ پشت‌ شيشه‌هاي‌ ضخيم‌ عينك‌ ذره‌بيني‌ پخش‌ شده‌ بودند. از پله‌ها كه‌ بالا مي‌رÙ�تيم‌نگاهمان‌ مي‌كرد ولي‌ وقتي‌ از جلويش‌ رد شديم‌ Øتي‌ سرش‌ را برنگرداند. چين‌هاي‌ صورتش‌روي‌ هم‌ اÙ�تاده‌ بود. طبقة‌ چهارم‌. از پله‌ها بالا رÙ�تيم‌. پاگردها پر بود از قطعات‌ چوبي‌ بزرگ‌ وكوچك‌، قوطي‌هاي‌ رنگ‌ Ùˆ كمدهاي‌ شكسته‌. راهرو طبقات‌ هم‌ نمور Ùˆ تاريك‌ بود. ÙƒÙ�پوش‌هاجابه‌جا كنده‌ شده‌ بود Ùˆ ديوارها كثيÙ�‌ بود Ùˆ پر از لكه‌. ناگهان‌ صداي‌ گربه‌ را شنيديم‌، يك‌مرنوي‌Ù� بلند Ùˆ كشيده‌. پاهايمان‌ سست‌ شد. Ùˆ بعد يك‌ مرنوي‌ آرام‌ Ùˆ كوتاه‌. راه‌ اÙ�تاديم‌. در راهروطبقة‌ چهارم‌ مربي‌ جلوي‌ در سالن‌ منتظرمان‌ بود كه‌ طوسي‌ روشن‌ بود Ùˆ رويش‌ با ماژيك‌ آبي‌به‌ انگليسي‌ نوشته‌ شده‌ بود، ششصد Ùˆ شصت‌ Ùˆ شش‌. سلام‌ كرديم‌. سرش‌ را تكان‌ داد Ùˆ Ú¯Ù�ت‌: «سلام‌!» در را باز كرد Ùˆ يكي‌ يكي‌ وارد شديم‌. ÙƒÙ�‌Ù� سالن‌ با ÙƒÙ�پوش‌هاي‌ سياه‌ Ùˆ سÙ�يد شطرنجي‌Ù�رش‌ شده‌ بود. از تميزي‌ بر Ù‚ مي‌زد، مثل‌ ديوارهاي‌ سه‌ طرÙ�‌ سالن‌. يكي‌ از ديوارها تا نزديك‌سقÙ�‌ از آينه‌ بود. نور سÙ�يد Ùˆ يكدست‌ تعداد زيادي‌ چراغ‌ مهتابي‌ كه‌ روي‌ يك‌ شبكة‌ سياه‌آهني‌ از سقÙ�‌ آويزان‌ بود، همه‌ جا را روشن‌ كرده‌ بود. آخر همه‌ مربي‌ آمد Ùˆ در را بست‌. درÙ�سالن‌ را از داخل‌ رنگ‌ سياه‌ زده‌ بودند. «لباستان‌ را عوض‌ كنيد.» Ú¯Ù�ته‌ بود با خودمان‌ لباس‌ راØت‌ بياوريم‌. لباس‌هايمان‌ را پوشيديم‌. پراكنده‌ ايستاديم‌ به‌ØرÙ�‌ زدن‌، Ùˆ به‌ در Ùˆ ديوار نگاه‌ مي‌كرديم‌. با اينكه‌ سالن‌ پنجره‌ نداشت‌، نسيم‌ خنك‌ وخوشبويي‌ در سالن‌ جريان‌ داشت‌. ديوارها را با چهارگوش‌هاي‌ متخلخل‌ نرم‌ پوشانده‌ بودند.يك‌ پيانو سياه‌ بزرگ‌ هم‌ گوشة‌ سالن‌ بود. «در يك‌ دايره‌ بايستيد.» دايره‌ زديم‌ Ùˆ نرمش‌ شروع‌ شد. زود عرقمان‌ درآمد Ùˆ صورت‌هامان‌ سرخ‌ شد، ولي‌ سرÙ�Øال‌آمده‌ بوديم‌. «كÙ�‌Ù� دست‌ها را برسان‌ به‌ زمين‌، زانوها خم‌ نشود.» رØيم‌ نمي‌توانست‌، يعني‌ شكم‌ گنده‌اش‌ نمي‌گذاشت‌ خم‌ شود. خنديديم‌. آخرين‌ Øركت‌را انجام‌ داديم‌ Ùˆ در جا ايستاده‌ مانديم‌. مربي‌ Øتي‌ لباسش‌ را عوض‌ نكرده‌ بود. با همان‌ كت‌ وشلوار خاكستري‌ ايستاده‌ بود Ùˆ مي‌گÙ�ت‌ چه‌ كار كنيم‌. «بنشين‌!» همان‌طور دايره‌وار نشستيم‌. او بيرون‌ دايره‌ راه‌ مي‌رÙ�ت‌ Ùˆ برايمان‌ صØبت‌ مي‌كرد. تا چندجلسه‌ كارمان‌ همين‌ بود. گوش‌هايمان‌ به‌ شنيدن‌ ØرÙ�‌هايش‌ عادت‌ مي‌كرد. كتاب‌هايي‌ معرÙ�ي‌مي‌كرد Ùˆ مي‌گÙ�ت‌ در طول‌ Ù‡Ù�ته‌ بخوانيم‌ تا آخر جلسه‌ بعد از نرمش‌ راجع‌ به‌ آن‌ها صØبت‌ كنيم‌.بدنمان‌ هم‌ كم‌كم‌ ورزيده‌ مي‌شد. هر دÙ�عه‌ چيزي‌ به‌ تمرين‌ اضاÙ�ه‌ مي‌كرد: Øركات‌ جديد. «در دايره‌ بايست‌!» «چشم‌هايت‌ را ببند!» نيم‌ دقيقه‌ در سكوت‌ با چشم‌هاي‌ بسته‌ ايستاديم‌. «Øالا به‌ چپ‌ چپ‌ كن‌!» «از پايين‌ ريه‌ها Ù†Ù�س‌ بكش‌، از بالاي‌ شكم‌. اگر به‌ پشتت‌ يك‌ ضربه‌ زدم‌ يك‌ دور كامل‌ واگر دو ضربه‌ زدم‌، نيم‌ دور بچرخ‌.» راه‌ مي‌رÙ�ت‌ Ùˆ ØرÙ�‌ مي‌زد. چشم‌هايمان‌ بسته‌ بود. ولي‌ از تغيير جهت‌ صدايش‌ مي‌شدÙ�هميد. به‌ پشت‌ بعضي‌ها يك‌ بار، بعضي‌ها دوبار Ùˆ به‌ يك‌ Ù†Ù�ر هم‌ اصلاً ضربه‌ نزده‌ بود. بعد ازآن‌ باز هم‌ در سكوت‌ با چشم‌هاي‌ بسته‌ ايستاديم‌ Ùˆ از پايين‌ ريه‌هامان‌ Ù†Ù�س‌ كشيديم‌. «دو قدم‌ به‌ عقب‌ برو!» دو قدم‌ به‌ عقب‌ برداشتيم‌. «چشم‌ها را بازكن‌!» همديگر را گم‌ كرده‌ بوديم‌. Øسين‌ Ùˆ مسعود تقريباً به‌ هم‌ چسبيده‌ بودند. جا خورده‌ بوديم‌.به‌ تدريج‌ دانسته‌هايمان‌ از تئاتر بيشتر مي‌شد. هر Ù‡Ù�ته‌ براي‌ ديدن‌ نمايش‌هاي‌ جديد به‌ تئاتر شهرمي‌رÙ�تيم‌. قبل‌ از تمرين‌ به‌ تÙ�اسير مربي‌ از نمايش‌ گوش‌ مي‌كرديم‌، Ùˆ بعد مشغول‌ مي‌شديم‌. «دايره‌ بزن‌!» «آرام‌ در دايره‌ راه‌ برو!» يادمان‌ داده‌ بود، در هر Øركتي‌ كه‌ انجام‌ مي‌داديم‌ تمام‌ Øواسمان‌ را Ù�قط‌ روي‌ همان‌Øركت‌ متمركز كنيم‌. نوع‌ Øركت‌ در رÙ�تار ما تأثيري‌ نداشت‌. اگر مي‌گÙ�ت‌ راه‌ برويم‌ Ù�قط‌ به‌قدم‌هايمان‌ Ù�كر مي‌كرديم‌. «آرام‌ راه‌ برو Ùˆ اسم‌ Ù†Ù�ر جلويت‌ را زمزمه‌ كن‌!» بعد از نيم‌ دقيقه‌ Ú¯Ù�ت‌: «تندتر.» بعد Ú¯Ù�ت‌: «باز هم‌ تندتر، هر كس‌ Ù�قط‌ صداي‌ خودش‌ را بشنود!» Øالا ديگر مي‌دويديم‌ Ùˆ اسم‌ Ù†Ù�ر جلويمان‌ را Ù�رياد مي‌زديم‌. اول‌ صداي‌ همهمه‌ درگوشمان‌ مي‌پيچيد. ولي‌ بعد هر كس‌ Ù�قط‌ صداي‌ خودش‌ را مي‌شنيد. مربي‌ دستش‌ را بالا برد Ùˆ باصداي‌ بلند Ú¯Ù�ت‌: «كاÙ�ي‌ است‌. Ù�قط‌ آرام‌ راه‌ برو!» آرام‌ در دايره‌ مي‌چرخيديم‌. عرق كرده‌ بوديم‌. رمز موÙ�قيت‌ در اطاعت‌ از Ù�رامين‌ مربي‌ بود.نكتة‌ اصلي‌ تمرين‌ همين‌ بود. «سريع‌تر!» با قدم‌هاي‌ بزرگ‌ Ùˆ سريع‌ راه‌ مي‌رÙ�تيم‌. ناگهان‌ دست‌هايش‌ را به‌ هم‌ كوبيد. معني‌اش‌ اين‌بود كه‌ هر كداممان‌ يك‌ دور كامل‌ درجا بچرخيم‌، تا جهت‌ چرخش‌ دايره‌ عوض‌ شود. اوايل‌برايمان‌ مشكل‌ بود ولي‌ در اثر تمرين‌ عادت‌ كرده‌ بوديم‌. «تندتر، تندتر!» ما تقريباً مي‌دويديم‌ Ùˆ او با Ù�واصل‌ نامنتظر دست‌هايش‌ را به‌ هم‌ مي‌كوبيد. هر چه‌ سرعتمان‌بيشتر بود، چرخش‌ اØتياج‌ به‌ كنترل‌ عصبي‌ بيشتري‌ داشت‌. تا وقتي‌ كه‌ دوبار پشت‌ هم‌ ÙƒÙ�‌دست‌هايش‌ را به‌ هم‌ مي‌كوبيد. معني‌اش‌ اين‌ بود كه‌ در هر Øالي‌ هستيم‌، درجا خشك‌ شويم‌.خودش‌ مي‌گÙ�ت‌ Ù�يكسه‌ شويد. بعد دستور Øركت‌ جديدي‌ مي‌داد. «بدون‌ هيچ‌ نظمي‌ در هر جهتي‌ كه‌ دلت‌ مي‌خواهد، راه‌ برو!» چند دقيقه‌اي‌ بدون‌ هيچ‌ نظمي‌ در جهات‌ مختلÙ�‌ راه‌ رÙ�تيم‌. پيشتر موقع‌ اجراي‌ Ù�رامين‌مربي‌ خنده‌مان‌ مي‌گرÙ�ت‌، ولي‌ زود جدي‌ شديم‌، مي‌خواستيم‌ يادبگيريم‌. «Øتي‌ اگر تنه‌ات‌ به‌ كسي‌ خورد، توجه‌ نكن‌!» معلوم‌ نبود تأثير ØرÙ�‌هايش‌ بود يا تمرين‌. در بي‌نظمي‌ كامل‌ قدم‌ برمي‌داشتيم‌ بي‌آنكه‌ به‌هم‌ توجه‌ كنيم‌. تنهاي‌ تنها، در آن‌ هرج‌ Ùˆ مرج‌ رÙ�ت‌ Ùˆ آمدها از كنار هم‌ مي‌گذشتيم‌. بعد يك‌مستطيل‌ مقوايي‌ به‌ رنگ‌ زردÙ� تند از جيبش‌ بيرون‌ آورد، داد دست‌ مسعود Ùˆ Ú¯Ù�ت‌ دستش‌ را بالابگيرد Ùˆ راه‌ برود. «Ù�قط‌ به‌ مقواي‌ زرد نگاه‌ كن‌ Ùˆ همان‌طور راه‌ برو!» بدنمان‌ در همة‌ جهات‌ Øركت‌ مي‌كرد ولي‌ سرمان‌ در جهت‌ دست‌ مسعود بود Ùˆ نگاهمان‌به‌ مقواي‌ زرد. «رنگ‌ زرد تنها چيزي‌ است‌ كه‌ وجود دارد... Ù�قط‌ رنگ‌ زرد... غير از مقواي‌ زرد هيچ‌ چيزوجود ندارد... Ù�قط‌ رنگ‌ زرد.» چيزهاي‌ ديگر را هم‌ مي‌ديديم‌ ولي‌ Øالت‌ غريبي‌ بود. با اينكه‌ اشياء را مي‌ديديم‌، ذهنمان‌روي‌ هيچكدام‌ توقÙ�‌ نمي‌كرد. به‌ راØتي‌ مي‌توانستيم‌ از روي‌ همه‌ بگذريم‌. Øتي‌ همديگر رانمي‌شناختيم‌. Ù�قط‌ رنگ‌ زرد وجود داشت‌. روي‌ همة‌ اشياء Ùˆ آدم‌ها يك‌ ساية‌ زرد اÙ�تاده‌ بود. «اگر دلت‌ مي‌خواهد، دنبال‌ مسعود برو.» همه‌ دنبال‌ مسعود يا درواقع‌ آن‌ تكه‌ رنگ‌ زرد، راه‌ اÙ�تاديم‌. چشممان‌ به‌ دستش‌ بود. «اگر يك‌ قرمز هم‌ كنار زرد بود، آدم‌ دلش‌ مي‌خواست‌ لبخند بزند.» راست‌ مي‌گÙ�ت‌ اگر يك‌ قرمز كوچك‌ هم‌ كنار زرد بود مي‌شد لبخند زد. بعد از چند Ù„Øظه‌گÙ�ت‌: «ولي‌ همين‌طور هم‌ مي‌شود لبخند زد.» همه‌ لبخند زديم‌، ولي‌ بعد لب‌هايمان‌ وارÙ�ت‌ Ùˆ دوباره‌ Ù�قط‌ رنگ‌ زرد را دنبال‌ كرديم‌ Ùˆ اگرمربي‌ نمي‌گÙ�ت‌ باز هم‌ ادامه‌ مي‌داديم‌. «كاÙ�ي‌ است‌، همان‌ جايي‌ كه‌ هستي‌ بنشين‌!» نشستيم‌ Ùˆ زانوهايمان‌ را بغل‌ كرديم‌ Ùˆ به‌ زمين‌ خيره‌ شديم‌. از اØمد پرسيد: «به‌ چه‌ چيز Ù�كر مي‌كردي‌؟» اØمد Ú¯Ù�ت‌: «نمي‌دانم‌، به‌ هيچ‌ چيز.» «Øالتت‌ نسبت‌ به‌ زمان‌ Ùˆ مكان‌ چطور بود؟» اØمد Ú¯Ù�ت‌: «نمي‌دانم‌، Ù�قط‌ به‌ ØرÙ�‌هايي‌ كه‌ مي‌شنيدم‌ عمل‌ مي‌كردم‌.» از شهرام‌ پرسيد: «به‌ چه‌ چيز Ù�كر مي‌كردي‌؟» شهرام‌ Ú¯Ù�ت‌: «راستش‌، قبل‌ از اينكه‌ بگوييد اصلاً Ù�كرش‌ را نكرده‌ بودم‌.» «Øالتت‌ چطور بود؟ شاد بودي‌ يا غمگين‌؟» شهرام‌ Ú¯Ù�ت‌: «درست‌ نمي‌دانم‌، ولي‌ Ù�كر مي‌كنم‌ بيشتر بي‌تÙ�اوت‌ بودم‌.» «همه‌ چيز برايت‌ علي‌السويه‌ بود با Øالتي‌ شبيه‌ غم‌.» درست‌ مي‌گÙ�ت‌ بي‌تÙ�اوت‌ بوديم‌. Ù�قط‌ يك‌ جور اØساس‌ غم‌ مبهم‌ Ùˆ Ù…ØÙˆ Ù�ضاي‌ ذهنمان‌را اشغال‌ كرده‌ بود. بازوهايمان‌ دور زانوهايمان‌ بود Ùˆ انگشت‌هايمان‌ درهم‌ گره‌ خورده‌ بودند.با صورت‌هاي‌ وارÙ�ته‌ به‌ ØرÙ�‌هاي‌ مربي‌ گوش‌ مي‌كرديم‌. «با تمرين‌ بيشتر بايد اين‌ Øالت‌ را هم‌ از بين‌ برد. اين‌ يك‌ تمرين‌ هنري‌ است‌ براي‌ بازيگرشدن‌. براي‌ اينكه‌ بتوانيد نقش‌ يك‌ Ù†Ù�ر ديگر را بازي‌ كنيد، نبايد Ù�قط‌ تظاهر به‌ ايÙ�اي‌ نقش‌ كنيد.در آن‌ Ù„Øظه‌ بايد همان‌ كسي‌ باشيد كه‌ نقشش‌ را بازي‌ مي‌كنيد. در واقع‌ ذهنتان‌ در Øكم‌ ظرÙ�ي‌است‌ كه‌ بايد خالي‌ شود تا بتوان‌ مظروÙ�‌ جديدي‌ در آن‌ ريخت‌.» بعد از كيÙ�‌ چرمي‌ كه‌ با خودش‌ آورده‌ بود يك‌ بستة‌ كاغذي‌ بيرون‌ كشيد، بازش‌ كرد Ùˆ به‌هر كداممان‌ يك‌ جزوه‌ داد. نمايشنامه‌ بود. «امروز يك‌ بار نمايشنامه‌ را روخواني‌ مي‌كنيم‌.» روخواني‌ هر كدام‌ از نقش‌ها را به‌ يكي‌ از ما واگذار كرد. صØنه‌ را خودش‌ خواند: «صØنه‌: ميدان‌ يك‌ شهر باستاني‌ با خانه‌هاي‌ گلي‌. رديÙ�‌ مغازه‌هاي‌ بازار قديمي‌ پيداست‌.» شروع‌ به‌ خواندن‌ كرديم‌. همان‌ چيزي‌ بود كه‌ مي‌خواستيم‌. چه‌ چيز بيشتر از تاريخ‌مي‌توانست‌ مال‌ خودمان‌ باشد. زمان‌ نمايش‌ از عصر باستان‌ شروع‌ مي‌شد. قرار بود ما در نقش‌آدم‌هاي‌ آن‌ دوره‌، صØنه‌هاي‌ زندگي‌ Ùˆ معيشت‌ آن‌ها را بازي‌ كنيم‌. نمايشنامه‌ طوري‌ نوشته‌شده‌ بود كه‌ از طريق‌ آن‌ مي‌شد با عقايد Ùˆ باورهاي‌ آدم‌هاي‌ آن‌ زمان‌ آشنا شد. در اين‌نمايشنامة‌ طولاني‌ يك‌ پرده‌اي‌، يك‌ وقÙ�ه‌ وجود داشت‌ كه‌ نمايشنامه‌ را به‌ دو بخش‌ قسمت‌مي‌كرد. در پايان‌ اين‌ بخش‌ نوشته‌ شده‌ بود: نور صØنه‌ قطع‌ مي‌شود Ùˆ بعد از مدتي‌ روشن‌ مي‌شود. صØنة‌ جديد: خيابان‌ خط‌ كشي‌ شده‌، تميز Ùˆ امروزي‌. مغازه‌هايي‌ با ويترين‌هاي‌ نوراني‌. از اين‌ قسمت‌ نمايشنامه‌ به‌ زندگي‌ انسان‌ معاصر مي‌پرداخت‌، به‌ نمايش‌ تأثير پيشرÙ�ت‌ علوم‌و Ù�نون‌ در زندگي‌ اجتماعي‌ بشر. بعد از اتمام‌ روخواني‌ مربي‌ گريم‌ Ùˆ دكور را برايمان‌ تشريØ‌كرد. بايد تا تاريك‌ شدن‌ صØنه‌ در Ù�ضاي‌ يك‌ شهر باستاني‌ صØنه‌هاي‌ زندگي‌ مرداني‌ را باريش‌هاي‌ بلندÙ� مواج‌ بازي‌ مي‌كرديم‌ Ùˆ بعد در نقش‌ آدم‌هايي‌ كه‌ در عصر Øاضر زندگي‌ مي‌كنند،با كت‌ Ùˆ شلوار Ùˆ صورت‌ تراشيده‌. «وقÙ�ه‌ Ùˆ تاريكي‌ صØنه‌ هر چه‌ كوتاه‌تر باشد، بهتر است‌. به‌ اين‌ وسيله‌ مي‌شود تأثير هر دوقسمت‌ را از طريق‌ تشديدÙ� تضادي‌ كه‌ بين‌ دو صØنه‌ وجود دارد، برجسته‌ كرد. در آخرين‌ صØنة‌قسمت‌ اول‌ همة‌ بازيگران‌ روي‌ صØنه‌ هستند، Ùˆ وقتي‌ نور قطع‌ شد از صØنه‌ خارج‌ نمي‌شوند.در تاريكي‌ همه‌ چيز تغيير مي‌كند Ùˆ بعد از مدت‌ كوتاهي‌ بازيگران‌ در هيئت‌ جديد بقية‌ نمايش‌ رااجرا مي‌كنند.» Ú¯Ù�تيم‌: «بين‌ اين‌ دو قسمت‌ چقدر وقت‌ داريم‌؟» Ú¯Ù�ت‌: «Øدود پانزده‌ ثانيه‌ يا شايد هم‌ ده‌ ثانيه‌. بستگي‌ به‌ سرعت‌ عمل‌ Ùˆ تمرين‌مان‌ دارد.» Ú¯Ù�تيم‌: «اين‌طور كه‌ نمي‌شود، وقت‌ كاÙ�ي‌ نداريم‌.» Ú¯Ù�ت‌: «قبل‌ از شروع‌ نمايش‌ شما با صورت‌هاي‌ تراشيده‌ كت‌ Ùˆ شلوار مي‌پوشيد Ùˆ روي‌ آن‌لباس‌ نقش‌ اولتان‌ را مي‌پوشيد Ùˆ ريش‌ مصنوعي‌ مي‌گذاريد. لباس‌ها طوري‌ طراØي‌ شده‌ كه‌ به‌وسيلة‌ يك‌ دگمه‌ از زير گردن‌ بازمي‌شود Ùˆ به‌ آساني از تن‌ خارج‌ مي‌شود. به‌ دليل‌ گشادي‌Ù�لباس‌هاي‌ نقش‌ اولتان‌ Ùˆ بسته‌ بودن‌ يقه‌، لباس‌ زيري ديده‌ نمي‌شود Ùˆ با بازكردن‌ يك‌ دگمه‌ مسئله‌Øل‌ مي‌شود. ريش‌ مصنوعي‌ هم‌ با چسب‌ خاصي‌ روي‌ صورتتان‌ نصب‌ مي‌شودكه‌ هيچ‌ نوع‌ اثري‌ روي‌ پوست‌ باقي‌نمي‌گذارد. Ù�قط‌ كاÙ�ي‌ است‌ از بالا آن‌ را بگيريد Ùˆ بكشيد. دكورصØنه‌ هم‌ خلاصه‌ Ùˆ متØرك‌ است‌، Ùˆ تا شما تغيير قياÙ�ه‌ بدهيد از صØنه‌ خارج‌ مي‌شود Ùˆ دكورجديد جاي‌ آن‌ را مي‌گيرد.» Øيرت‌ كرده‌ بوديم‌. باورمان‌ نمي‌شد واقعاً عملي‌ باشد. ولي‌ مي‌دانستيم‌ مربي‌ بي‌دليل‌ ØرÙ�‌نمي‌زند. ثابت‌ كرده‌ بود مي‌توانيم‌ روي‌ ØرÙ�ش‌ Øساب‌ كنيم‌. طبق‌ معمول‌ جايي‌ براي‌ چون‌ وچرا نمانده‌ بود. «نمايشنامه‌ را به‌ خانه‌ ببريد Ùˆ به‌ دقت‌ مطالعه‌ كنيد. جلسة‌ بعد دقيق‌تر صØبت‌ مي‌كنيم‌.» به‌ خانه‌ رÙ�تيم‌ Ùˆ نمايشنامه‌ را خوانديم‌. داشتيم‌ به‌ نتيجة‌ تلاش‌هايمان‌ نزديك‌ مي‌شديم‌. باشوق بيشتري‌ مي‌خوانديم‌ Ùˆ ياد مي‌گرÙ�تيم‌. Øالا ديگر مي‌دانستيم‌ ديوار چهارم‌ يعني‌ چه‌. موقع‌تمرين‌ Ùˆ اجراي‌ اتودهاي‌ يك‌ Ù†Ù�ره‌ هم‌، هميشه‌ مي‌گÙ�ت‌ بايد تصور كنيد جلوي‌ تماشاگر بازي‌مي‌كنيد. آموخته‌ بوديم‌ چطور بايد در عرض‌ صØنه‌ Øركت‌ كرد Ùˆ هميشه‌ نسبت‌ به‌ تماشاگرسه‌رخ‌ ايستاد. تمرين‌هاي تقويت‌ صدا را، از شعرخواني‌ گرÙ�ته‌ تا Ù�ريادكشيدن‌، به‌ صورت‌ مستمرانجام‌ مي‌داديم‌. نمايشنامه‌ را چند بار به‌ دقت‌ خوانديم‌ ولي‌ هنوز نقش‌هايمان‌ مشخص‌ نبود. چيزهايي‌ هم‌بود كه‌ نمي‌Ù�هميديم‌. مربي‌ در مورد كل‌ نمايشنامه‌ Ùˆ تك‌ تك‌ شخصيت‌ها برايمان‌ صØبت‌ كرد.يعني‌ ما مي‌پرسيديم‌ Ùˆ او جواب‌ مي‌داد. به‌ دÙ�عات‌ روخواني‌ كرديم‌ Ùˆ مربي‌ آن‌قدر توضيØ‌ دادكه‌ به‌ نمايشنامه‌ Ùˆ شخصيت‌ها اØاطه‌ پيدا كرديم‌. به‌ زودي‌ نقش‌هايمان‌ را مشخص‌ كرد. ديگرمي‌دانستيم‌ چه‌ نقشي‌ را بايد بازي‌ كنيم‌. بارها نقش‌هايمان‌ را خوانديم‌ Ùˆ به‌ آنها Ù�كر كرديم‌.اولين‌ روز تمرين‌ نمايشنامه‌، در Øال‌ بازي‌ بوديم‌ كه‌ مربي‌ تمرين‌ را قطع‌ كرد. «نه‌، نه‌، اين‌طور نيست‌. Ù�قط‌ دانستن‌ Ùˆ ØÙ�ظ‌ بودن‌ نقش‌ كاÙ�ي‌ نيست‌، بايد نقشت‌ را Øس‌كني‌.» «دايره‌ بزن‌!» «چشم‌هايت‌ را ببند Ùˆ بنشين‌!» «پاهايت‌ را دراز كن‌ Ùˆ ÙƒÙ�ش‌هايت‌ را بكن‌!» «جوراب‌ها را هم‌!» جوراب‌هايمان‌ را هم‌ يكي‌ يكي‌ درآورديم‌. «انگشت‌ شست‌ پاي‌ راستت‌ را تكان‌ بده‌.» «شست پاي‌ چپ‌ را هم‌ همين‌طور!» «زرد، يك‌ نقطة‌ زرد كوچك‌ روي‌ ناخن انگشت‌ پاي‌ راستت‌ هست‌.» «انگشتت‌ را كه‌ تكان‌ مي‌دهي‌، كم‌ كم‌ رنگ‌ زرد جلو مي‌آيد.» «Øالا تمام انگشت‌ پاي‌ راستت‌ زرد شده‌. يك‌ نقطة‌ كوچك‌ هم‌ روي‌ انگشت‌ شست‌ پاي‌ چپت‌هست‌ كه‌ بزرگ‌ مي‌شود.» زرد به‌ سرعت‌ پيشروي‌ كرد. از روي‌ مچ‌ پاهايمان‌ گذشت‌ Ùˆ از زانوهايمان‌ بالا آمد. بعد ازكمر Ùˆ شكم‌ گذشت‌ Ùˆ باز هم بالاتر آمد. «Øالا تا زير گلويت‌ زرد شده‌. Ù�قط‌ كاÙ�ي‌ است‌ مقاومت‌ نكني‌ تا رنگ‌ از روي‌ گلويت‌بگذرد Ùˆ به‌ سرت‌ برسد.» ديگر كاملاً زرد شده‌ بوديم‌. زرد كه‌ نه‌، يك‌ جور ليمويي‌ خوشرنگ‌. «بايستيد!» نمي‌توانستيم‌. انگشت‌ شست‌ پايمان‌ را هم‌ ديگر نمي‌توانستيم‌ تكان‌ بدهيم‌، Øتي‌ قادرنبوديم‌ چشم‌هايمان‌ را باز كنيم‌. «نمي‌تواني‌. بايد رنگ‌ را از تنت‌ خارج‌ كني‌. از سر شروع‌ مي‌شود. رهايش‌ كن‌ تا برسد به‌گردنت‌، از آنجا به‌ بعد كم‌كم‌ خودش‌ پايين‌ مي‌رود. از گلو مي‌گذرد تا از شكم‌ به‌ پاها برسد وبعد از انگشت‌هاي‌ شست‌ پاهايت‌ خارج‌ مي‌شود.» آخرين‌ ذره‌ هم‌ از انگشت‌ شست‌ پاي‌ راستمان‌ خارج‌ شد. «بايست‌!» «چشمت‌ را بازكن‌!» ايستاديم‌ Ùˆ چشم‌هايمان‌ را بازكرديم‌. ما را با خودش‌ به‌ انتهاي‌ سالن‌ برد، نزديك‌ پيانودستش‌ را روي‌ ديوار Ù�شار داد. ديوار دهان‌ بازكرد Ùˆ ØÙ�ره‌اي‌ پيدا شد. اتاق كوچكي‌ بود كه‌ديوارها، سقÙ�‌ Ùˆ ÙƒÙŽÙ�َش‌ را رنگ‌ زرد زده‌ بودند. از وجود اتاق زرد خبر نداشتيم‌ يعني‌ Ù�كرش‌ راهم‌ نمي‌كرديم‌. درÙ� اتاق از جنس‌ ديوار Ùˆ همرنگ‌Ù� آن‌ بود Ùˆ دستگيره‌ نداشت‌. وقتي‌ به‌ يك‌طرÙ�ش‌ Ù�شار آورد روي‌ Ù…Øوري‌ كه‌ وسطش‌ كار گذاشته‌ بودند، چرخيد. از آن‌ روز به‌ بعد قبل‌از تمرين‌ وادارمان‌ مي‌كرد يكي‌ يكي‌، چند دقيقه‌اي‌ آنجا بمانيم‌. «داخل‌ شو Ùˆ در را ببند. اگر دلت‌ مي‌خواهد راه‌ برو، ولي‌ بهتر است‌ بنشيني‌ Ùˆ به‌ هيچ‌ چيزÙ�كر نكني‌. هر وقت‌ Ù�هميدي‌ به‌ هيچ‌چيز Ù�كر نمي‌كني‌، نقشت‌ را به‌ ياد بياور Ùˆ سعي‌ كن‌ Øس‌بگيري‌.» اين‌ تدبير هم‌ مثل‌ ساير ترÙ�ندهاي‌ مربي‌ بسيار مؤثر بود. تك‌ تك‌ وارد اتاق زرد مي‌شديم‌ Ùˆ وقتي‌ بيرون‌ مي‌آمديم‌، همان‌ بوديم‌ كه‌ مربي‌ مي‌خواست‌. شايد آنچه‌ به‌ ما قدرت‌ تمركز مي‌دادسكوت‌ Ùˆ تنهايي‌ بود يا بيشتر يكدستي‌ اتاق. اتاقي‌ كه‌ سقÙ�ش‌ بلند نبود Ùˆ به‌ هر طرÙ�‌ كه‌ نگاه‌مي‌كردي‌، نمايي‌ واØد مي‌ديدي‌، ديواري‌ به‌ رنگ‌ زرد. يكدستي‌ بدون‌ عامل‌ مزاØمي‌ براي‌مقايسه‌، همين‌ بود كه‌ به‌ ما آرامش‌ مي‌داد تا در نقش‌هايمان‌ Ù�روبرويم‌. به‌ هر Øال‌ تأثير غريبي‌داشت‌. تمرين‌ خوب‌ پيش‌ مي‌رÙ�ت‌. از اول‌ نمايشنامه‌ شروع‌ كرده‌ بوديم‌ Ùˆ به‌تدريج‌ جلومي‌رÙ�تيم‌. هر نكته‌ را آن‌قدر موشكاÙ�ي‌ مي‌كرد تا كاملاً توجيه‌ مي‌شديم‌. درواقع‌ مسئلة‌ Øل‌نشده‌اي‌ باقي‌ نمي‌ماند، نبايد باقي‌ مي‌ماند. در عرض‌ چند Ù‡Ù�ته‌ قسمت‌ اول‌ نمايشنامه‌ را تمام‌كرديم‌. نقش‌ها چنان‌ برايمان‌ جا اÙ�تاده‌ بودند كه‌ در خانه‌ هم‌ با زبان‌ باستاني‌ ØرÙ�‌ مي‌زديم‌.بلاÙ�اصله‌ بخش‌ دوم‌ را شروع‌ كرديم‌. در اين‌ قسمت‌ كار سريع‌تر پيش‌ مي‌رÙ�ت‌. زمانه‌اي‌ بود كه‌مي‌شناختيم‌. مدت‌ زيادي‌ وقتمان‌ را نگرÙ�ت‌. مجموعاً نمايش‌ Øدود سه‌ ساعت‌ طول‌ مي‌كشيد.Øالا بايد دو قسمت‌ نمايشنامه‌ را پيوسته‌ تمرين‌ مي‌كرديم‌. «بايد خودمان‌ را براي‌ اجراي‌ كامل‌ با جزئيات‌ صØنه‌اي‌ آماده‌ كنيم‌.» Øتي‌ يك‌ بار با خودش‌ يك‌ دست‌ لباس‌ Ùˆ وسايل‌ گريم‌ آورد. رØيم‌ را چنان‌ آراسته‌ بودكه‌ اگر جلوي‌ ما اين‌ كار را نكرده‌ بود، باور نمي‌كرديم‌. لباس‌ هم‌ Ù�ÙˆÙ�ق‌العاده‌ بود. از پارچة‌ مسي‌رنگ‌Ù� براق دوخته‌ شده‌ بود، با يك‌ دگمة‌ واقعي‌ در زير گلو Ùˆ رديÙ�‌ دگمه‌نماها در ادامه‌ آن‌،كه‌ زير هر كدام‌ را با سوزن‌ Ùˆ نخ‌ همرنگ‌ كوك‌ زد. رØيم‌ به‌ راستي‌ مردي‌ از اعصار باستان‌ شده‌بود. دگمه‌ راØت‌ باز شد Ùˆ كوك‌ها با اندك‌ Ù�شاري‌ پاره‌ شدند. ريش‌ مصنوعي‌ هم‌ به‌ سادگي‌كنده‌ شد. كنجكاو بوديم‌. يكي‌ يكي‌ لباس‌ را پوشيديم‌ Ùˆ امتØان‌ كرديم‌. عمليات‌ تاريكي‌ هم‌قسمتي‌ از نقشمان‌ بود Ùˆ بايد با آن‌ آشنا مي‌شديم‌. «از امروز براي‌ اجراي‌ نهايي‌Ù� روي‌ صØنه‌، تمرين‌ مي‌كنيم‌.» بعد هم‌ Ú¯Ù�ت‌ با مدير تماشاخانه‌ صØبت‌ كرده‌، Ùˆ براي‌ اجرا وقت‌ گرÙ�ته‌ است‌. نزديك‌Ù� دوماه‌ وقت‌ داشتيم‌. شوقمان‌ دوچندان‌ شده‌ بود. همه‌ چيز خوب‌ پيش‌ مي‌رÙ�ت‌، يعني‌ تا Øلقة‌ اتصال‌دو قسمت‌ نمايشنامه‌ خوب‌ پيش‌ مي‌رÙ�ت‌. به‌ آنجا كه‌ مي‌رسيديم‌، خراب‌ مي‌شد. در آن‌ Ù�رصت‌كوتاه‌ تا مي‌آمديم‌ خودمان‌ را جمع‌ كنيم‌، خراب‌ مي‌شد. خوب‌ روز اول‌ بود Ùˆ انتظارش‌مي‌رÙ�ت‌. آن‌ روز، آن‌ صØنه‌ را چند بار تمرين‌ كرديم‌. روزهاي‌ بعد هم‌ بيشتر روي‌ همان‌ صØنه‌گير مي‌كرديم‌، ولي‌ به‌تدريج‌ همه‌ برخودشان‌ مسلط‌ شدند. اما من‌ هر كار مي‌كردم‌، نمي‌شد.عادت‌ كرده‌ بودم‌ قبل‌ از تمرين‌ به‌ اتاق زرد بروم‌ Ùˆ Øس‌ بگيرم‌. اغلب‌ بچه‌ها ديگر از اتاق زرداستÙ�اده‌ نمي‌كردند. اتاق زرد در واقع‌ يك‌ جور وسيلة‌ كمك‌ آموزشي‌ بود كه‌ نمي‌بايست‌ كسي زيادبه‌ آن‌ متكي‌ مي‌شد. ولي‌ من‌ بدجوري‌ به‌ آن‌ عادت‌ كرده‌ بودم‌. وقتي‌ از اتاق بيرون‌ مي‌آمدم‌، كاملاًبر خودم‌ مسلط‌ بودم‌ Ùˆ مشكلي‌ نداشتم‌، ولي‌ وقتي‌ قرار بود در مدت‌Ù� به‌ آن‌ كوتاهي‌ ØÙ�سÙ�م‌ راعوض‌ كنم‌، دچار مشكل‌ مي‌شدم‌ Ùˆ نمي‌توانستم‌ از قالب‌ نقش‌ اولم‌ بيرون‌ بيايم‌. تمام‌ كوششم‌ رامي‌كردم‌. «بايد بيشتر سعي‌ كني‌، با تمرين‌ مي‌شود بر هر مشكلي‌ غلبه‌ كرد.» باز هم‌ نشد. اگر مي‌توانستم‌ بين‌ دو قسمت‌ نمايشنامه‌ به‌ اتاق زرد بروم‌ Ùˆ Øس‌ بگيرم‌، مسئله‌Øل‌ مي‌شد، ولي‌ امكانش‌ نبود Ùˆ هميشه‌ جا مي‌ماندم‌. مدتي‌ بود كه‌ تمرين‌ معطل‌ من‌ مانده‌ بود وبچه‌ها عصباني‌ بودند Ùˆ بيشتر وقت‌ها كارمان‌ به‌ جروبØث‌ مي‌كشيد. تا آن‌ روز كه‌ باز هم‌ نشد Ùˆ اين‌دÙ�عه‌ جدي كار به‌ مراÙ�عه‌ كشيد. Ú¯Ù�تم‌: «نمي‌توانم‌.» Ú¯Ù�تند: «خوب‌، تكليÙ�‌ ما چيست‌ كه‌ تو نمي‌تواني‌؟» Ú¯Ù�تم‌: «چطور بگويم‌؟ Ù�كر مي‌كنم‌ اين‌ اصلاً درست‌ نيست‌.» Ú¯Ù�تند: «تو داري‌ ناتواني‌ خودت‌ را توجيه‌ مي‌كني‌. همة‌ ما را معطل‌ كرده‌اي‌.» Ú¯Ù�تم‌: «من‌ كه‌ غريبه‌ نيستم‌. Ù�راموش‌ كرده‌ايد؟ چرا دروغ‌ بگويم‌؟» Ú¯Ù�تند: «نه‌، كار بايد پيش‌ برود. تو ما را لنگ‌ گذاشته‌اي‌ Ùˆ طلبكار هم‌ هستي‌.» كم‌كم‌ØرÙ�‌هايمان‌ تلخ‌تر شد Ùˆ رسماً از من‌ خواستند آنجا را ترك‌ كنم‌، تا Ù�كري‌ براي‌ خودشان‌بكنند. ديگر چيزي‌ نداشتم‌ كه‌ بگويم‌. در تمام‌ اين‌ مدت‌ مربي‌ ساكت‌ گوشه‌اي‌ ايستاده‌ بود ودست‌هايش‌ را از پشت‌ به‌ هم‌ Ù‚Ù�ل‌ كرده‌ بود. وقتي‌ همة‌ ØرÙ�‌هايشان‌ را زدند. ساكت‌ شدند.سرهايشان‌ چرخيد Ùˆ به‌ او نگاه‌ كردند. Ù�قط‌ Ú¯Ù�ت‌: «بعضي‌ها استعدادش‌ را ندارند.» چاره‌اي‌ نبود. بيرون‌ آمدم‌ Ùˆ در را بستم‌. سالن‌ 666. ديگر به‌ آنجا برنمي‌گشتم‌. درست‌وسط‌ راهرو ايستاده‌ بود. گربه‌اي‌ سياه‌ با چشمان‌ كهربايي‌ روشن‌ Ùˆ دÙ�م‌Ù� اÙ�راشته‌. سرش‌ راچرخانده‌ بود Ùˆ به‌ من‌ نگاه‌ مي‌كرد‌. كشاله‌ كرد، موجي‌ كه‌ از گردن‌ شروع‌ شد Ùˆ از تمام‌ تن‌براقش‌ گذشت‌، بعد خيلي‌ آرام‌ سرش‌ را چرخاند، خراميد Ùˆ رÙ�ت‌. نمايشنامه‌ در روز مقرر اجرا شد Ùˆ من‌ Ù�قط‌ تماشاگر بودم‌. تيرماه‌ 70 نوشته شده در ساعت 12:33 PM توسط Mohammad
|