bazi




Friday, March 01, 2002

٭
بازي‌

محمدتقوي


- «رامي‌.»
باز هم‌ مهرداد برد، كاسة‌ آخر بود. خسته‌ شده‌ بوديم‌. يعني‌ از تكرارش‌ خسته‌ شده‌ بوديم‌. ديگرآن‌ شور و حال‌ سابق‌ را نداشت‌. از خدمت‌ كه‌ برگشتيم‌ عادتمان‌ شد. هر شب‌ خانة‌ يكي‌مان‌جمع‌ مي‌شديم‌ و تا صبح‌ بازي‌ مي‌كرديم‌. بعد با پول‌ برده‌ كله‌پاچه‌ مي‌زديم‌ يا اگر �ردايش‌ تعطيل‌بود، خرج‌ سينمايي‌، پاركي‌، جايي‌ مي‌كرديم‌. با هم‌ بوديم‌ و به‌ هر حال‌ خوش‌ مي‌گذشت‌. ازهمان‌ روزهايي‌ باهم‌ بوديم‌ كه‌ لبة‌ برگشتة‌ پيژامه‌هايمان‌ پر از تيله‌هاي‌ رنگي‌ بود و در كوچه‌هاي‌خاكي‌ با دمپايي‌هاي‌ پاره‌ مي‌دويديم‌. چه‌ روزهايي‌ بود! احتياجي‌ به‌ �كر و حر�‌ و چاره‌انديشي‌نبود، يك‌ توپ‌ ماهوتي‌ كا�ي‌ بود و تكه‌هاي‌ صا�‌ سنگ‌ مرمر، تا بساط‌ ه�ت‌ سنگمان‌ جوربشود، و تا مادرهايمان‌ با داد و بيداد در كوچه‌ دنبالمان‌ نمي‌كردند، نمي‌�هميديم‌ كه‌ شب‌ شده‌.آن‌ وقت‌ها بيشتر در كوچه‌ زندگي‌ مي‌كرديم‌ تا خانه‌هايمان‌، همان‌ كوچة‌ خاكي‌ با ح�ره‌هايي‌ كه‌براي‌ تيله‌بازي‌ كنده‌ بوديم‌. بعدها هم‌ در همان‌ كوچه‌ دوچرخه‌سواري‌ كرديم‌. وقت‌ امتحان‌ كه‌مي‌شد به‌ بهانة‌ درس‌ خواندن‌ به‌ پارك‌ مي‌ر�تيم‌ و تا مي‌توانستيم‌ بازي‌ مي‌كرديم‌، ميخك‌،الك‌دولك‌، قايم‌باشك‌، بعد هم‌ بقية‌ وقتمان‌ را صر�‌ طراحي‌ شيوه‌هاي‌ عجيب‌ و غريب‌� تقلب‌براي‌ امتخان‌ مي‌كرديم‌. خدمت‌ هم‌ كه‌ ر�تيم‌ بخت‌ با ما بود. دو سال‌ با هم‌ در يك‌ پادگان‌مانديم‌ و شب‌ها يعني‌ يك‌ شب‌ در ميان‌ در آسايشگاهي‌ خوابيديم‌ كه‌ خودمان‌ روي‌ديوارهايش‌ يادگاري‌ نوشته‌ بوديم‌. هيچ‌وقت‌ هم‌ درنمي‌مانديم‌. هميشه‌ كاري‌ بوده‌ كه‌ بكنيم‌.ولي‌ آن‌ روز خسته‌ شده‌ بوديم‌. دور و برمان‌ پر از استكان‌هاي‌ خالي‌ چاي‌ بود كه‌ ته‌سيگارهايمان‌ را تويشان‌ خاموش‌ كرده‌ بوديم‌. روي‌ بالش‌هايمان‌ ولو شده‌ بوديم‌ و به‌ سق�‌نگاه‌ مي‌كرديم‌. دستة‌ ورق‌ها وسط‌ اتاق به‌ هم‌ ريخته‌ بود و �قط‌ صداي‌ ق�ر قر كولر مي‌آمد. اين‌روزها آخر اغلب‌ همين‌طور بود.
گ�تيم‌ آخر اين‌ طور كه‌ نمي‌شود دست‌ روي‌ دست‌ بگذاريم‌. ادوين‌ پيشنهاد كرد. چيزي‌ ازنمايش‌ نمي‌دانستيم‌، ولي‌ شور� عمل‌ بر ما غلبه‌ كرد، مثل‌ آن‌ وقت‌ها كه‌ در راه‌ برگشت‌ از مدرسه‌زنگ‌ خانه‌ها را مي‌زديم‌ و �رار مي‌كرديم‌. گ�تيم‌ پس‌ چه‌ كنيم‌. گ�ت‌:
«خب‌ مي‌پرسيم‌.»
گ�تيم‌ ما كه‌ نمايشنامه‌ نداريم‌. گ�ت‌:
«اين‌ همه‌ نمايشنامه‌.»
گ�تيم‌ بايد يك‌ چيز جديد داشته‌ باشيم‌، چيزي‌ كه‌ مال‌ خودمان‌ باشد. مربي‌ را هم‌ ادوين‌معر�ي‌ كرد. يك‌ روز آمد و گ�ت‌:
«پيدايش‌ كردم‌.»
ما هم‌ خنديديم‌ و پذير�تيم‌. �ردايش‌ مربي‌ را هم‌ با خودش‌ آورد. عاقله‌مردي‌ بود باچشم‌هاي‌ آبي‌� روشن‌، آن‌قدر روشن‌ كه‌ بي‌رنگ‌ به‌نظر مي‌آمد. كت‌ و شلوار خاكستري‌ براق تنش‌ بود و ك�ش‌هاي‌ واكس‌خورده‌ و تميز. گ�تيم‌ ما نمايشنامه‌ نداريم‌. گ�ت‌:
«نگران‌ نباشيد، من‌ دارم‌.»
گ�تيم‌ ما نمايشي‌ مي‌خواهيم‌ كه‌ مال‌ خودمان‌ باشد. گ�ت‌:
«باشد.»
گ�تيم‌ ما بازي‌ بلد نيستيم‌. گ�ت‌:
«يادتان‌ مي‌دهم‌.»
گ�تيم‌ مي‌خواهيم‌ در نمايشمان‌ زن‌ هم‌ باشد. گ�ت‌:
«بازي‌ كه‌ ياد گر�تيد، اگر خواستيد، نقش‌ زن‌ را هم‌ مي‌توانيد بازي‌ كنيد.»
و لبخند زد. لبخند كه‌ نه‌ �قط‌ گوشة‌ لبش‌ كمي‌ بالا ر�ت‌. با آن‌ موهاي‌ نقره‌اي‌ روي‌ شقيقه‌جدي‌ به‌ نظر مي‌رسيد. گ�تيم‌ ما پول‌ نداريم‌. گ�ت‌:
«لازم‌ نيست‌.»
ديگر جاي‌ چون‌ و چرا نماند. باز هم‌ داشتيم‌ شروع‌ مي‌كرديم‌، مثل‌ هميشه‌ با هم‌. مربي‌ كه‌ر�ت‌ دوباره‌ پيژامه‌هايمان‌ را پوشيديم‌. دستة‌ ورق‌ها را برداشتيم‌، دايره‌وار نشستيم‌ و مشغول‌بازي‌ شديم‌، �قط‌ يك‌ كاسه‌. وقتي‌ بازي‌ تمام‌ شد، نشستيم‌ و تا صبح‌ از نمايشي‌ حر�‌ زديم‌.انگار مربي‌ هنوز حضور داشت‌.
يكشنبه‌ از محل‌ حركت‌ كرديم‌. با اتوبوس‌ ر�تيم‌. نشاني‌ دست‌ ادوين‌ بود: خيابان‌ هجدهم‌ساختمان‌ خاكستري‌. گ�ته‌ بود تابلو ندارد. جلوي‌ در پيرمردي‌ روي‌ چهارپايه‌ نشسته‌ بود. پالتو بلند� قزاقي‌ تنش‌ بود با دگمه‌هاي‌ طلايي‌ و كلاه‌ كه‌ چيزي‌ بود بين‌ كلاه‌ سربازي‌ و كلاه‌ كپي‌.چشم‌هايش‌ پشت‌ شيشه‌هاي‌ ضخيم‌ عينك‌ ذره‌بيني‌ پخش‌ شده‌ بودند. از پله‌ها كه‌ بالا مي‌ر�تيم‌نگاهمان‌ مي‌كرد ولي‌ وقتي‌ از جلويش‌ رد شديم‌ حتي‌ سرش‌ را برنگرداند. چين‌هاي‌ صورتش‌روي‌ هم‌ ا�تاده‌ بود. طبقة‌ چهارم‌. از پله‌ها بالا ر�تيم‌. پاگردها پر بود از قطعات‌ چوبي‌ بزرگ‌ وكوچك‌، قوطي‌هاي‌ رنگ‌ و كمدهاي‌ شكسته‌. راهرو طبقات‌ هم‌ نمور و تاريك‌ بود. ك�پوش‌هاجابه‌جا كنده‌ شده‌ بود و ديوارها كثي�‌ بود و پر از لكه‌. ناگهان‌ صداي‌ گربه‌ را شنيديم‌، يك‌مرنوي‌� بلند و كشيده‌. پاهايمان‌ سست‌ شد. و بعد يك‌ مرنوي‌ آرام‌ و كوتاه‌. راه‌ ا�تاديم‌. در راهروطبقة‌ چهارم‌ مربي‌ جلوي‌ در سالن‌ منتظرمان‌ بود كه‌ طوسي‌ روشن‌ بود و رويش‌ با ماژيك‌ آبي‌به‌ انگليسي‌ نوشته‌ شده‌ بود، ششصد و شصت‌ و شش‌. سلام‌ كرديم‌. سرش‌ را تكان‌ داد و گ�ت‌:
«سلام‌!»
در را باز كرد و يكي‌ يكي‌ وارد شديم‌. ك�‌� سالن‌ با ك�پوش‌هاي‌ سياه‌ و س�يد شطرنجي‌�رش‌ شده‌ بود. از تميزي‌ بر ق مي‌زد، مثل‌ ديوارهاي‌ سه‌ طر�‌ سالن‌. يكي‌ از ديوارها تا نزديك‌سق�‌ از آينه‌ بود. نور س�يد و يكدست‌ تعداد زيادي‌ چراغ‌ مهتابي‌ كه‌ روي‌ يك‌ شبكة‌ سياه‌آهني‌ از سق�‌ آويزان‌ بود، همه‌ جا را روشن‌ كرده‌ بود. آخر همه‌ مربي‌ آمد و در را بست‌. در�سالن‌ را از داخل‌ رنگ‌ سياه‌ زده‌ بودند.
«لباستان‌ را عوض‌ كنيد.»
گ�ته‌ بود با خودمان‌ لباس‌ راحت‌ بياوريم‌. لباس‌هايمان‌ را پوشيديم‌. پراكنده‌ ايستاديم‌ به‌حر�‌ زدن‌، و به‌ در و ديوار نگاه‌ مي‌كرديم‌. با اينكه‌ سالن‌ پنجره‌ نداشت‌، نسيم‌ خنك‌ وخوشبويي‌ در سالن‌ جريان‌ داشت‌. ديوارها را با چهارگوش‌هاي‌ متخلخل‌ نرم‌ پوشانده‌ بودند.يك‌ پيانو سياه‌ بزرگ‌ هم‌ گوشة‌ سالن‌ بود.
«در يك‌ دايره‌ بايستيد.»
دايره‌ زديم‌ و نرمش‌ شروع‌ شد. زود عرقمان‌ درآمد و صورت‌هامان‌ سرخ‌ شد، ولي‌ سر�حال‌آمده‌ بوديم‌.
«ك�‌� دست‌ها را برسان‌ به‌ زمين‌، زانوها خم‌ نشود.»
رحيم‌ نمي‌توانست‌، يعني‌ شكم‌ گنده‌اش‌ نمي‌گذاشت‌ خم‌ شود. خنديديم‌. آخرين‌ حركت‌را انجام‌ داديم‌ و در جا ايستاده‌ مانديم‌. مربي‌ حتي‌ لباسش‌ را عوض‌ نكرده‌ بود. با همان‌ كت‌ وشلوار خاكستري‌ ايستاده‌ بود و مي‌گ�ت‌ چه‌ كار كنيم‌.
«بنشين‌!»
همان‌طور دايره‌وار نشستيم‌. او بيرون‌ دايره‌ راه‌ مي‌ر�ت‌ و برايمان‌ صحبت‌ مي‌كرد. تا چندجلسه‌ كارمان‌ همين‌ بود. گوش‌هايمان‌ به‌ شنيدن‌ حر�‌هايش‌ عادت‌ مي‌كرد. كتاب‌هايي‌ معر�ي‌مي‌كرد و مي‌گ�ت‌ در طول‌ ه�ته‌ بخوانيم‌ تا آخر جلسه‌ بعد از نرمش‌ راجع‌ به‌ آن‌ها صحبت‌ كنيم‌.بدنمان‌ هم‌ كم‌كم‌ ورزيده‌ مي‌شد. هر د�عه‌ چيزي‌ به‌ تمرين‌ اضا�ه‌ مي‌كرد: حركات‌ جديد.
«در دايره‌ بايست‌!»
«چشم‌هايت‌ را ببند!»
نيم‌ دقيقه‌ در سكوت‌ با چشم‌هاي‌ بسته‌ ايستاديم‌.
«حالا به‌ چپ‌ چپ‌ كن‌!»
«از پايين‌ ريه‌ها ن�س‌ بكش‌، از بالاي‌ شكم‌. اگر به‌ پشتت‌ يك‌ ضربه‌ زدم‌ يك‌ دور كامل‌ واگر دو ضربه‌ زدم‌، نيم‌ دور بچرخ‌.»
راه‌ مي‌ر�ت‌ و حر�‌ مي‌زد. چشم‌هايمان‌ بسته‌ بود. ولي‌ از تغيير جهت‌ صدايش‌ مي‌شد�هميد. به‌ پشت‌ بعضي‌ها يك‌ بار، بعضي‌ها دوبار و به‌ يك‌ ن�ر هم‌ اصلاً ضربه‌ نزده‌ بود. بعد ازآن‌ باز هم‌ در سكوت‌ با چشم‌هاي‌ بسته‌ ايستاديم‌ و از پايين‌ ريه‌هامان‌ ن�س‌ كشيديم‌.
«دو قدم‌ به‌ عقب‌ برو!»
دو قدم‌ به‌ عقب‌ برداشتيم‌.
«چشم‌ها را بازكن‌!»
همديگر را گم‌ كرده‌ بوديم‌. حسين‌ و مسعود تقريباً به‌ هم‌ چسبيده‌ بودند. جا خورده‌ بوديم‌.به‌ تدريج‌ دانسته‌هايمان‌ از تئاتر بيشتر مي‌شد. هر ه�ته‌ براي‌ ديدن‌ نمايش‌هاي‌ جديد به‌ تئاتر شهرمي‌ر�تيم‌. قبل‌ از تمرين‌ به‌ ت�اسير مربي‌ از نمايش‌ گوش‌ مي‌كرديم‌، و بعد مشغول‌ مي‌شديم‌.
«دايره‌ بزن‌!»
«آرام‌ در دايره‌ راه‌ برو!»
يادمان‌ داده‌ بود، در هر حركتي‌ كه‌ انجام‌ مي‌داديم‌ تمام‌ حواسمان‌ را �قط‌ روي‌ همان‌حركت‌ متمركز كنيم‌. نوع‌ حركت‌ در ر�تار ما تأثيري‌ نداشت‌. اگر مي‌گ�ت‌ راه‌ برويم‌ �قط‌ به‌قدم‌هايمان‌ �كر مي‌كرديم‌.
«آرام‌ راه‌ برو و اسم‌ ن�ر جلويت‌ را زمزمه‌ كن‌!»
بعد از نيم‌ دقيقه‌ گ�ت‌: «تندتر.»
بعد گ�ت‌: «باز هم‌ تندتر، هر كس‌ �قط‌ صداي‌ خودش‌ را بشنود!»
حالا ديگر مي‌دويديم‌ و اسم‌ ن�ر جلويمان‌ را �رياد مي‌زديم‌. اول‌ صداي‌ همهمه‌ درگوشمان‌ مي‌پيچيد. ولي‌ بعد هر كس‌ �قط‌ صداي‌ خودش‌ را مي‌شنيد. مربي‌ دستش‌ را بالا برد و باصداي‌ بلند گ�ت‌:
«كا�ي‌ است‌. �قط‌ آرام‌ راه‌ برو!»
آرام‌ در دايره‌ مي‌چرخيديم‌. عرق كرده‌ بوديم‌. رمز مو�قيت‌ در اطاعت‌ از �رامين‌ مربي‌ بود.نكتة‌ اصلي‌ تمرين‌ همين‌ بود.
«سريع‌تر!»
با قدم‌هاي‌ بزرگ‌ و سريع‌ راه‌ مي‌ر�تيم‌. ناگهان‌ دست‌هايش‌ را به‌ هم‌ كوبيد. معني‌اش‌ اين‌بود كه‌ هر كداممان‌ يك‌ دور كامل‌ درجا بچرخيم‌، تا جهت‌ چرخش‌ دايره‌ عوض‌ شود. اوايل‌برايمان‌ مشكل‌ بود ولي‌ در اثر تمرين‌ عادت‌ كرده‌ بوديم‌.
«تندتر، تندتر!»
ما تقريباً مي‌دويديم‌ و او با �واصل‌ نامنتظر دست‌هايش‌ را به‌ هم‌ مي‌كوبيد. هر چه‌ سرعتمان‌بيشتر بود، چرخش‌ احتياج‌ به‌ كنترل‌ عصبي‌ بيشتري‌ داشت‌. تا وقتي‌ كه‌ دوبار پشت‌ هم‌ ك�‌دست‌هايش‌ را به‌ هم‌ مي‌كوبيد. معني‌اش‌ اين‌ بود كه‌ در هر حالي‌ هستيم‌، درجا خشك‌ شويم‌.خودش‌ مي‌گ�ت‌ �يكسه‌ شويد. بعد دستور حركت‌ جديدي‌ مي‌داد.
«بدون‌ هيچ‌ نظمي‌ در هر جهتي‌ كه‌ دلت‌ مي‌خواهد، راه‌ برو!»
چند دقيقه‌اي‌ بدون‌ هيچ‌ نظمي‌ در جهات‌ مختل�‌ راه‌ ر�تيم‌. پيشتر موقع‌ اجراي‌ �رامين‌مربي‌ خنده‌مان‌ مي‌گر�ت‌، ولي‌ زود جدي‌ شديم‌، مي‌خواستيم‌ يادبگيريم‌.
«حتي‌ اگر تنه‌ات‌ به‌ كسي‌ خورد، توجه‌ نكن‌!»
معلوم‌ نبود تأثير حر�‌هايش‌ بود يا تمرين‌. در بي‌نظمي‌ كامل‌ قدم‌ برمي‌داشتيم‌ بي‌آنكه‌ به‌هم‌ توجه‌ كنيم‌. تنهاي‌ تنها، در آن‌ هرج‌ و مرج‌ ر�ت‌ و آمدها از كنار هم‌ مي‌گذشتيم‌. بعد يك‌مستطيل‌ مقوايي‌ به‌ رنگ‌ زرد� تند از جيبش‌ بيرون‌ آورد، داد دست‌ مسعود و گ�ت‌ دستش‌ را بالابگيرد و راه‌ برود.
«�قط‌ به‌ مقواي‌ زرد نگاه‌ كن‌ و همان‌طور راه‌ برو!»
بدنمان‌ در همة‌ جهات‌ حركت‌ مي‌كرد ولي‌ سرمان‌ در جهت‌ دست‌ مسعود بود و نگاهمان‌به‌ مقواي‌ زرد.
«رنگ‌ زرد تنها چيزي‌ است‌ كه‌ وجود دارد... �قط‌ رنگ‌ زرد... غير از مقواي‌ زرد هيچ‌ چيزوجود ندارد... �قط‌ رنگ‌ زرد.»
چيزهاي‌ ديگر را هم‌ مي‌ديديم‌ ولي‌ حالت‌ غريبي‌ بود. با اينكه‌ اشياء را مي‌ديديم‌، ذهنمان‌روي‌ هيچكدام‌ توق�‌ نمي‌كرد. به‌ راحتي‌ مي‌توانستيم‌ از روي‌ همه‌ بگذريم‌. حتي‌ همديگر رانمي‌شناختيم‌. �قط‌ رنگ‌ زرد وجود داشت‌. روي‌ همة‌ اشياء و آدم‌ها يك‌ ساية‌ زرد ا�تاده‌ بود.
«اگر دلت‌ مي‌خواهد، دنبال‌ مسعود برو.»
همه‌ دنبال‌ مسعود يا درواقع‌ آن‌ تكه‌ رنگ‌ زرد، راه‌ ا�تاديم‌. چشممان‌ به‌ دستش‌ بود.
«اگر يك‌ قرمز هم‌ كنار زرد بود، آدم‌ دلش‌ مي‌خواست‌ لبخند بزند.»
راست‌ مي‌گ�ت‌ اگر يك‌ قرمز كوچك‌ هم‌ كنار زرد بود مي‌شد لبخند زد. بعد از چند لحظه‌گ�ت‌:
«ولي‌ همين‌طور هم‌ مي‌شود لبخند زد.»
همه‌ لبخند زديم‌، ولي‌ بعد لب‌هايمان‌ وار�ت‌ و دوباره‌ �قط‌ رنگ‌ زرد را دنبال‌ كرديم‌ و اگرمربي‌ نمي‌گ�ت‌ باز هم‌ ادامه‌ مي‌داديم‌.
«كا�ي‌ است‌، همان‌ جايي‌ كه‌ هستي‌ بنشين‌!»
نشستيم‌ و زانوهايمان‌ را بغل‌ كرديم‌ و به‌ زمين‌ خيره‌ شديم‌. از احمد پرسيد:
«به‌ چه‌ چيز �كر مي‌كردي‌؟»
احمد گ�ت‌: «نمي‌دانم‌، به‌ هيچ‌ چيز.»
«حالتت‌ نسبت‌ به‌ زمان‌ و مكان‌ چطور بود؟»
احمد گ�ت‌: «نمي‌دانم‌، �قط‌ به‌ حر�‌هايي‌ كه‌ مي‌شنيدم‌ عمل‌ مي‌كردم‌.»
از شهرام‌ پرسيد: «به‌ چه‌ چيز �كر مي‌كردي‌؟»
شهرام‌ گ�ت‌: «راستش‌، قبل‌ از اينكه‌ بگوييد اصلاً �كرش‌ را نكرده‌ بودم‌.»
«حالتت‌ چطور بود؟ شاد بودي‌ يا غمگين‌؟»
شهرام‌ گ�ت‌: «درست‌ نمي‌دانم‌، ولي‌ �كر مي‌كنم‌ بيشتر بي‌ت�اوت‌ بودم‌.»
«همه‌ چيز برايت‌ علي‌السويه‌ بود با حالتي‌ شبيه‌ غم‌.»
درست‌ مي‌گ�ت‌ بي‌ت�اوت‌ بوديم‌. �قط‌ يك‌ جور احساس‌ غم‌ مبهم‌ و محو �ضاي‌ ذهنمان‌را اشغال‌ كرده‌ بود. بازوهايمان‌ دور زانوهايمان‌ بود و انگشت‌هايمان‌ درهم‌ گره‌ خورده‌ بودند.با صورت‌هاي‌ وار�ته‌ به‌ حر�‌هاي‌ مربي‌ گوش‌ مي‌كرديم‌.
«با تمرين‌ بيشتر بايد اين‌ حالت‌ را هم‌ از بين‌ برد. اين‌ يك‌ تمرين‌ هنري‌ است‌ براي‌ بازيگرشدن‌. براي‌ اينكه‌ بتوانيد نقش‌ يك‌ ن�ر ديگر را بازي‌ كنيد، نبايد �قط‌ تظاهر به‌ اي�اي‌ نقش‌ كنيد.در آن‌ لحظه‌ بايد همان‌ كسي‌ باشيد كه‌ نقشش‌ را بازي‌ مي‌كنيد. در واقع‌ ذهنتان‌ در حكم‌ ظر�ي‌است‌ كه‌ بايد خالي‌ شود تا بتوان‌ مظرو�‌ جديدي‌ در آن‌ ريخت‌.»
بعد از كي�‌ چرمي‌ كه‌ با خودش‌ آورده‌ بود يك‌ بستة‌ كاغذي‌ بيرون‌ كشيد، بازش‌ كرد و به‌هر كداممان‌ يك‌ جزوه‌ داد. نمايشنامه‌ بود.
«امروز يك‌ بار نمايشنامه‌ را روخواني‌ مي‌كنيم‌.»
روخواني‌ هر كدام‌ از نقش‌ها را به‌ يكي‌ از ما واگذار كرد. صحنه‌ را خودش‌ خواند:
«صحنه‌: ميدان‌ يك‌ شهر باستاني‌ با خانه‌هاي‌ گلي‌. ردي�‌ مغازه‌هاي‌ بازار قديمي‌ پيداست‌.»
شروع‌ به‌ خواندن‌ كرديم‌. همان‌ چيزي‌ بود كه‌ مي‌خواستيم‌. چه‌ چيز بيشتر از تاريخ‌مي‌توانست‌ مال‌ خودمان‌ باشد. زمان‌ نمايش‌ از عصر باستان‌ شروع‌ مي‌شد. قرار بود ما در نقش‌آدم‌هاي‌ آن‌ دوره‌، صحنه‌هاي‌ زندگي‌ و معيشت‌ آن‌ها را بازي‌ كنيم‌. نمايشنامه‌ طوري‌ نوشته‌شده‌ بود كه‌ از طريق‌ آن‌ مي‌شد با عقايد و باورهاي‌ آدم‌هاي‌ آن‌ زمان‌ آشنا شد. در اين‌نمايشنامة‌ طولاني‌ يك‌ پرده‌اي‌، يك‌ وق�ه‌ وجود داشت‌ كه‌ نمايشنامه‌ را به‌ دو بخش‌ قسمت‌مي‌كرد. در پايان‌ اين‌ بخش‌ نوشته‌ شده‌ بود:
نور صحنه‌ قطع‌ مي‌شود و بعد از مدتي‌ روشن‌ مي‌شود.
صحنة‌ جديد: خيابان‌ خط‌ كشي‌ شده‌، تميز و امروزي‌. مغازه‌هايي‌ با ويترين‌هاي‌ نوراني‌.
از اين‌ قسمت‌ نمايشنامه‌ به‌ زندگي‌ انسان‌ معاصر مي‌پرداخت‌، به‌ نمايش‌ تأثير پيشر�ت‌ علوم‌و �نون‌ در زندگي‌ اجتماعي‌ بشر. بعد از اتمام‌ روخواني‌ مربي‌ گريم‌ و دكور را برايمان‌ تشريح‌كرد. بايد تا تاريك‌ شدن‌ صحنه‌ در �ضاي‌ يك‌ شهر باستاني‌ صحنه‌هاي‌ زندگي‌ مرداني‌ را باريش‌هاي‌ بلند� مواج‌ بازي‌ مي‌كرديم‌ و بعد در نقش‌ آدم‌هايي‌ كه‌ در عصر حاضر زندگي‌ مي‌كنند،با كت‌ و شلوار و صورت‌ تراشيده‌.
«وق�ه‌ و تاريكي‌ صحنه‌ هر چه‌ كوتاه‌تر باشد، بهتر است‌. به‌ اين‌ وسيله‌ مي‌شود تأثير هر دوقسمت‌ را از طريق‌ تشديد� تضادي‌ كه‌ بين‌ دو صحنه‌ وجود دارد، برجسته‌ كرد. در آخرين‌ صحنة‌قسمت‌ اول‌ همة‌ بازيگران‌ روي‌ صحنه‌ هستند، و وقتي‌ نور قطع‌ شد از صحنه‌ خارج‌ نمي‌شوند.در تاريكي‌ همه‌ چيز تغيير مي‌كند و بعد از مدت‌ كوتاهي‌ بازيگران‌ در هيئت‌ جديد بقية‌ نمايش‌ رااجرا مي‌كنند.»
گ�تيم‌: «بين‌ اين‌ دو قسمت‌ چقدر وقت‌ داريم‌؟»
گ�ت‌: «حدود پانزده‌ ثانيه‌ يا شايد هم‌ ده‌ ثانيه‌. بستگي‌ به‌ سرعت‌ عمل‌ و تمرين‌مان‌ دارد.»
گ�تيم‌: «اين‌طور كه‌ نمي‌شود، وقت‌ كا�ي‌ نداريم‌.»
گ�ت‌: «قبل‌ از شروع‌ نمايش‌ شما با صورت‌هاي‌ تراشيده‌ كت‌ و شلوار مي‌پوشيد و روي‌ آن‌لباس‌ نقش‌ اولتان‌ را مي‌پوشيد و ريش‌ مصنوعي‌ مي‌گذاريد. لباس‌ها طوري‌ طراحي‌ شده‌ كه‌ به‌وسيلة‌ يك‌ دگمه‌ از زير گردن‌ بازمي‌شود و به‌ آساني از تن‌ خارج‌ مي‌شود. به‌ دليل‌ گشادي‌�لباس‌هاي‌ نقش‌ اولتان‌ و بسته‌ بودن‌ يقه‌، لباس‌ زيري ديده‌ نمي‌شود و با بازكردن‌ يك‌ دگمه‌ مسئله‌حل‌ مي‌شود. ريش‌ مصنوعي‌ هم‌ با چسب‌ خاصي‌ روي‌ صورتتان‌ نصب‌ مي‌شودكه‌ هيچ‌ نوع‌ اثري‌ روي‌ پوست‌ باقي‌نمي‌گذارد. �قط‌ كا�ي‌ است‌ از بالا آن‌ را بگيريد و بكشيد. دكورصحنه‌ هم‌ خلاصه‌ و متحرك‌ است‌، و تا شما تغيير قيا�ه‌ بدهيد از صحنه‌ خارج‌ مي‌شود و دكورجديد جاي‌ آن‌ را مي‌گيرد.»
حيرت‌ كرده‌ بوديم‌. باورمان‌ نمي‌شد واقعاً عملي‌ باشد. ولي‌ مي‌دانستيم‌ مربي‌ بي‌دليل‌ حر�‌نمي‌زند. ثابت‌ كرده‌ بود مي‌توانيم‌ روي‌ حر�ش‌ حساب‌ كنيم‌. طبق‌ معمول‌ جايي‌ براي‌ چون‌ وچرا نمانده‌ بود.
«نمايشنامه‌ را به‌ خانه‌ ببريد و به‌ دقت‌ مطالعه‌ كنيد. جلسة‌ بعد دقيق‌تر صحبت‌ مي‌كنيم‌.»
به‌ خانه‌ ر�تيم‌ و نمايشنامه‌ را خوانديم‌. داشتيم‌ به‌ نتيجة‌ تلاش‌هايمان‌ نزديك‌ مي‌شديم‌. باشوق بيشتري‌ مي‌خوانديم‌ و ياد مي‌گر�تيم‌. حالا ديگر مي‌دانستيم‌ ديوار چهارم‌ يعني‌ چه‌. موقع‌تمرين‌ و اجراي‌ اتودهاي‌ يك‌ ن�ره‌ هم‌، هميشه‌ مي‌گ�ت‌ بايد تصور كنيد جلوي‌ تماشاگر بازي‌مي‌كنيد. آموخته‌ بوديم‌ چطور بايد در عرض‌ صحنه‌ حركت‌ كرد و هميشه‌ نسبت‌ به‌ تماشاگرسه‌رخ‌ ايستاد. تمرين‌هاي تقويت‌ صدا را، از شعرخواني‌ گر�ته‌ تا �ريادكشيدن‌، به‌ صورت‌ مستمرانجام‌ مي‌داديم‌.
نمايشنامه‌ را چند بار به‌ دقت‌ خوانديم‌ ولي‌ هنوز نقش‌هايمان‌ مشخص‌ نبود. چيزهايي‌ هم‌بود كه‌ نمي‌�هميديم‌. مربي‌ در مورد كل‌ نمايشنامه‌ و تك‌ تك‌ شخصيت‌ها برايمان‌ صحبت‌ كرد.يعني‌ ما مي‌پرسيديم‌ و او جواب‌ مي‌داد. به‌ د�عات‌ روخواني‌ كرديم‌ و مربي‌ آن‌قدر توضيح‌ دادكه‌ به‌ نمايشنامه‌ و شخصيت‌ها احاطه‌ پيدا كرديم‌. به‌ زودي‌ نقش‌هايمان‌ را مشخص‌ كرد. ديگرمي‌دانستيم‌ چه‌ نقشي‌ را بايد بازي‌ كنيم‌. بارها نقش‌هايمان‌ را خوانديم‌ و به‌ آنها �كر كرديم‌.اولين‌ روز تمرين‌ نمايشنامه‌، در حال‌ بازي‌ بوديم‌ كه‌ مربي‌ تمرين‌ را قطع‌ كرد.
«نه‌، نه‌، اين‌طور نيست‌. �قط‌ دانستن‌ و ح�ظ‌ بودن‌ نقش‌ كا�ي‌ نيست‌، بايد نقشت‌ را حس‌كني‌.»
«دايره‌ بزن‌!»
«چشم‌هايت‌ را ببند و بنشين‌!»
«پاهايت‌ را دراز كن‌ و ك�ش‌هايت‌ را بكن‌!»
«جوراب‌ها را هم‌!»
جوراب‌هايمان‌ را هم‌ يكي‌ يكي‌ درآورديم‌.
«انگشت‌ شست‌ پاي‌ راستت‌ را تكان‌ بده‌.»
«شست پاي‌ چپ‌ را هم‌ همين‌طور!»
«زرد، يك‌ نقطة‌ زرد كوچك‌ روي‌ ناخن انگشت‌ پاي‌ راستت‌ هست‌.»
«انگشتت‌ را كه‌ تكان‌ مي‌دهي‌، كم‌ كم‌ رنگ‌ زرد جلو مي‌آيد.»
«حالا تمام انگشت‌ پاي‌ راستت‌ زرد شده‌. يك‌ نقطة‌ كوچك‌ هم‌ روي‌ انگشت‌ شست‌ پاي‌ چپت‌هست‌ كه‌ بزرگ‌ مي‌شود.»
زرد به‌ سرعت‌ پيشروي‌ كرد. از روي‌ مچ‌ پاهايمان‌ گذشت‌ و از زانوهايمان‌ بالا آمد. بعد ازكمر و شكم‌ گذشت‌ و باز هم بالاتر آمد.
«حالا تا زير گلويت‌ زرد شده‌. �قط‌ كا�ي‌ است‌ مقاومت‌ نكني‌ تا رنگ‌ از روي‌ گلويت‌بگذرد و به‌ سرت‌ برسد.»
ديگر كاملاً زرد شده‌ بوديم‌. زرد كه‌ نه‌، يك‌ جور ليمويي‌ خوشرنگ‌.
«بايستيد!»
نمي‌توانستيم‌. انگشت‌ شست‌ پايمان‌ را هم‌ ديگر نمي‌توانستيم‌ تكان‌ بدهيم‌، حتي‌ قادرنبوديم‌ چشم‌هايمان‌ را باز كنيم‌.
«نمي‌تواني‌. بايد رنگ‌ را از تنت‌ خارج‌ كني‌. از سر شروع‌ مي‌شود. رهايش‌ كن‌ تا برسد به‌گردنت‌، از آنجا به‌ بعد كم‌كم‌ خودش‌ پايين‌ مي‌رود. از گلو مي‌گذرد تا از شكم‌ به‌ پاها برسد وبعد از انگشت‌هاي‌ شست‌ پاهايت‌ خارج‌ مي‌شود.»
آخرين‌ ذره‌ هم‌ از انگشت‌ شست‌ پاي‌ راستمان‌ خارج‌ شد.
«بايست‌!»
«چشمت‌ را بازكن‌!»
ايستاديم‌ و چشم‌هايمان‌ را بازكرديم‌. ما را با خودش‌ به‌ انتهاي‌ سالن‌ برد، نزديك‌ پيانودستش‌ را روي‌ ديوار �شار داد. ديوار دهان‌ بازكرد و ح�ره‌اي‌ پيدا شد. اتاق كوچكي‌ بود كه‌ديوارها، سق�‌ و كَ�َش‌ را رنگ‌ زرد زده‌ بودند. از وجود اتاق زرد خبر نداشتيم‌ يعني‌ �كرش‌ راهم‌ نمي‌كرديم‌. در� اتاق از جنس‌ ديوار و همرنگ‌� آن‌ بود و دستگيره‌ نداشت‌. وقتي‌ به‌ يك‌طر�ش‌ �شار آورد روي‌ محوري‌ كه‌ وسطش‌ كار گذاشته‌ بودند، چرخيد. از آن‌ روز به‌ بعد قبل‌از تمرين‌ وادارمان‌ مي‌كرد يكي‌ يكي‌، چند دقيقه‌اي‌ آنجا بمانيم‌.
«داخل‌ شو و در را ببند. اگر دلت‌ مي‌خواهد راه‌ برو، ولي‌ بهتر است‌ بنشيني‌ و به‌ هيچ‌ چيز�كر نكني‌. هر وقت‌ �هميدي‌ به‌ هيچ‌چيز �كر نمي‌كني‌، نقشت‌ را به‌ ياد بياور و سعي‌ كن‌ حس‌بگيري‌.»
اين‌ تدبير هم‌ مثل‌ ساير تر�ندهاي‌ مربي‌ بسيار مؤثر بود. تك‌ تك‌ وارد اتاق زرد مي‌شديم‌ و وقتي‌ بيرون‌ مي‌آمديم‌، همان‌ بوديم‌ كه‌ مربي‌ مي‌خواست‌. شايد آنچه‌ به‌ ما قدرت‌ تمركز مي‌دادسكوت‌ و تنهايي‌ بود يا بيشتر يكدستي‌ اتاق. اتاقي‌ كه‌ سق�ش‌ بلند نبود و به‌ هر طر�‌ كه‌ نگاه‌مي‌كردي‌، نمايي‌ واحد مي‌ديدي‌، ديواري‌ به‌ رنگ‌ زرد. يكدستي‌ بدون‌ عامل‌ مزاحمي‌ براي‌مقايسه‌، همين‌ بود كه‌ به‌ ما آرامش‌ مي‌داد تا در نقش‌هايمان‌ �روبرويم‌. به‌ هر حال‌ تأثير غريبي‌داشت‌. تمرين‌ خوب‌ پيش‌ مي‌ر�ت‌. از اول‌ نمايشنامه‌ شروع‌ كرده‌ بوديم‌ و به‌تدريج‌ جلومي‌ر�تيم‌. هر نكته‌ را آن‌قدر موشكا�ي‌ مي‌كرد تا كاملاً توجيه‌ مي‌شديم‌. درواقع‌ مسئلة‌ حل‌نشده‌اي‌ باقي‌ نمي‌ماند، نبايد باقي‌ مي‌ماند. در عرض‌ چند ه�ته‌ قسمت‌ اول‌ نمايشنامه‌ را تمام‌كرديم‌. نقش‌ها چنان‌ برايمان‌ جا ا�تاده‌ بودند كه‌ در خانه‌ هم‌ با زبان‌ باستاني‌ حر�‌ مي‌زديم‌.بلا�اصله‌ بخش‌ دوم‌ را شروع‌ كرديم‌. در اين‌ قسمت‌ كار سريع‌تر پيش‌ مي‌ر�ت‌. زمانه‌اي‌ بود كه‌مي‌شناختيم‌. مدت‌ زيادي‌ وقتمان‌ را نگر�ت‌. مجموعاً نمايش‌ حدود سه‌ ساعت‌ طول‌ مي‌كشيد.حالا بايد دو قسمت‌ نمايشنامه‌ را پيوسته‌ تمرين‌ مي‌كرديم‌.
«بايد خودمان‌ را براي‌ اجراي‌ كامل‌ با جزئيات‌ صحنه‌اي‌ آماده‌ كنيم‌.»
حتي‌ يك‌ بار با خودش‌ يك‌ دست‌ لباس‌ و وسايل‌ گريم‌ آورد. رحيم‌ را چنان‌ آراسته‌ بودكه‌ اگر جلوي‌ ما اين‌ كار را نكرده‌ بود، باور نمي‌كرديم‌. لباس‌ هم‌ �و�ق‌العاده‌ بود. از پارچة‌ مسي‌رنگ‌� براق دوخته‌ شده‌ بود، با يك‌ دگمة‌ واقعي‌ در زير گلو و ردي�‌ دگمه‌نماها در ادامه‌ آن‌،كه‌ زير هر كدام‌ را با سوزن‌ و نخ‌ همرنگ‌ كوك‌ زد. رحيم‌ به‌ راستي‌ مردي‌ از اعصار باستان‌ شده‌بود. دگمه‌ راحت‌ باز شد و كوك‌ها با اندك‌ �شاري‌ پاره‌ شدند. ريش‌ مصنوعي‌ هم‌ به‌ سادگي‌كنده‌ شد. كنجكاو بوديم‌. يكي‌ يكي‌ لباس‌ را پوشيديم‌ و امتحان‌ كرديم‌. عمليات‌ تاريكي‌ هم‌قسمتي‌ از نقشمان‌ بود و بايد با آن‌ آشنا مي‌شديم‌.
«از امروز براي‌ اجراي‌ نهايي‌� روي‌ صحنه‌، تمرين‌ مي‌كنيم‌.»
بعد هم‌ گ�ت‌ با مدير تماشاخانه‌ صحبت‌ كرده‌، و براي‌ اجرا وقت‌ گر�ته‌ است‌. نزديك‌� دوماه‌ وقت‌ داشتيم‌. شوقمان‌ دوچندان‌ شده‌ بود. همه‌ چيز خوب‌ پيش‌ مي‌ر�ت‌، يعني‌ تا حلقة‌ اتصال‌دو قسمت‌ نمايشنامه‌ خوب‌ پيش‌ مي‌ر�ت‌. به‌ آنجا كه‌ مي‌رسيديم‌، خراب‌ مي‌شد. در آن‌ �رصت‌كوتاه‌ تا مي‌آمديم‌ خودمان‌ را جمع‌ كنيم‌، خراب‌ مي‌شد. خوب‌ روز اول‌ بود و انتظارش‌مي‌ر�ت‌. آن‌ روز، آن‌ صحنه‌ را چند بار تمرين‌ كرديم‌. روزهاي‌ بعد هم‌ بيشتر روي‌ همان‌ صحنه‌گير مي‌كرديم‌، ولي‌ به‌تدريج‌ همه‌ برخودشان‌ مسلط‌ شدند. اما من‌ هر كار مي‌كردم‌، نمي‌شد.عادت‌ كرده‌ بودم‌ قبل‌ از تمرين‌ به‌ اتاق زرد بروم‌ و حس‌ بگيرم‌. اغلب‌ بچه‌ها ديگر از اتاق زرداست�اده‌ نمي‌كردند. اتاق زرد در واقع‌ يك‌ جور وسيلة‌ كمك‌ آموزشي‌ بود كه‌ نمي‌بايست‌ كسي زيادبه‌ آن‌ متكي‌ مي‌شد. ولي‌ من‌ بدجوري‌ به‌ آن‌ عادت‌ كرده‌ بودم‌. وقتي‌ از اتاق بيرون‌ مي‌آمدم‌، كاملاًبر خودم‌ مسلط‌ بودم‌ و مشكلي‌ نداشتم‌، ولي‌ وقتي‌ قرار بود در مدت‌� به‌ آن‌ كوتاهي‌ ح�س�م‌ راعوض‌ كنم‌، دچار مشكل‌ مي‌شدم‌ و نمي‌توانستم‌ از قالب‌ نقش‌ اولم‌ بيرون‌ بيايم‌. تمام‌ كوششم‌ رامي‌كردم‌.
«بايد بيشتر سعي‌ كني‌، با تمرين‌ مي‌شود بر هر مشكلي‌ غلبه‌ كرد.»
باز هم‌ نشد. اگر مي‌توانستم‌ بين‌ دو قسمت‌ نمايشنامه‌ به‌ اتاق زرد بروم‌ و حس‌ بگيرم‌، مسئله‌حل‌ مي‌شد، ولي‌ امكانش‌ نبود و هميشه‌ جا مي‌ماندم‌. مدتي‌ بود كه‌ تمرين‌ معطل‌ من‌ مانده‌ بود وبچه‌ها عصباني‌ بودند و بيشتر وقت‌ها كارمان‌ به‌ جروبحث‌ مي‌كشيد. تا آن‌ روز كه‌ باز هم‌ نشد و اين‌د�عه‌ جدي كار به‌ مرا�عه‌ كشيد.
گ�تم‌: «نمي‌توانم‌.»
گ�تند: «خوب‌، تكلي�‌ ما چيست‌ كه‌ تو نمي‌تواني‌؟»
گ�تم‌: «چطور بگويم‌؟ �كر مي‌كنم‌ اين‌ اصلاً درست‌ نيست‌.»
گ�تند: «تو داري‌ ناتواني‌ خودت‌ را توجيه‌ مي‌كني‌. همة‌ ما را معطل‌ كرده‌اي‌.»
گ�تم‌: «من‌ كه‌ غريبه‌ نيستم‌. �راموش‌ كرده‌ايد؟ چرا دروغ‌ بگويم‌؟»
گ�تند: «نه‌، كار بايد پيش‌ برود. تو ما را لنگ‌ گذاشته‌اي‌ و طلبكار هم‌ هستي‌.» كم‌كم‌حر�‌هايمان‌ تلخ‌تر شد و رسماً از من‌ خواستند آنجا را ترك‌ كنم‌، تا �كري‌ براي‌ خودشان‌بكنند. ديگر چيزي‌ نداشتم‌ كه‌ بگويم‌. در تمام‌ اين‌ مدت‌ مربي‌ ساكت‌ گوشه‌اي‌ ايستاده‌ بود ودست‌هايش‌ را از پشت‌ به‌ هم‌ ق�ل‌ كرده‌ بود. وقتي‌ همة‌ حر�‌هايشان‌ را زدند. ساكت‌ شدند.سرهايشان‌ چرخيد و به‌ او نگاه‌ كردند.
�قط‌ گ�ت‌:
«بعضي‌ها استعدادش‌ را ندارند.»
چاره‌اي‌ نبود. بيرون‌ آمدم‌ و در را بستم‌. سالن‌ 666. ديگر به‌ آنجا برنمي‌گشتم‌.
درست‌وسط‌ راهرو ايستاده‌ بود. گربه‌اي‌ سياه‌ با چشمان‌ كهربايي‌ روشن‌ و د�م‌� ا�راشته‌. سرش‌ راچرخانده‌ بود و به‌ من‌ نگاه‌ مي‌كرد‌. كشاله‌ كرد، موجي‌ كه‌ از گردن‌ شروع‌ شد و از تمام‌ تن‌براقش‌ گذشت‌، بعد خيلي‌ آرام‌ سرش‌ را چرخاند، خراميد و ر�ت‌.
نمايشنامه‌ در روز مقرر اجرا شد و من‌ �قط‌ تماشاگر بودم‌.


تيرماه‌ 70




........................................................................................

Home